حدیث دل

۳۲ مطلب با موضوع «حاج قاسم سلیمانی» ثبت شده است

حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟

واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر شهید: ازدواجت جهاد بود

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: محمود نریمانی به تاریخ دوازده دی سال 1366 در روستای «دروان» کرج، متولد شد. وی از نیروهای سپاه پاسداران بود که با آغاز جنگ سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین شام شد تا با تروریست های تکفیری مبارزه کند. محمود سرانجام مزد این جهادش را روز ده مرداد سال 95 در حماءسوریه گرفت و به شهادت رسید. پیکر شهید نریمانی در گلزار شهدای کرج به خاک سپرده شد.

آنچه خواهید خواند روایت سارا عجمی همسر این شهید عزیز است که خاطره مهمان‌شدن حاج قاسم سلیمانی را در خانه‌شان این‌گونه روایت می کند: 

 

*الو؛ با حاج قاسم سلیمانی صحبت می کنید

من همیشه دوست داشتم سردار سلیمانی را از نزدیک را ببینم. اتفاقا در اوایل مرداد 96 بود، می خواستیم مراسم اولین سالگرد شهادت همسرم را برگزار کنیم که به همین منظور نامه ای نوشتم و در آن از حاج قاسم دعوت کردم تا ضمن آمدن به مراسم همسرم دقایقی سخنرانی هم بکنند. نامه را به دوست شوهرم دادم تا به دست سردار سلیمانی برساند. راستش اصلا فکر نمی کردم نامه به دست او برسد و یا اگر برسد اصلا بازش کند و بخواند. تقریبا 4-5 روز بعد دیدم آقایی زنگ زد و گفت گوشی دستتان باشد سردار سلیمانی می خواهد با شما صحبت کند. آنقدر از شنیدن این جمله هیجان زده شده بودم که زبانم بند آمده بود. وقتی حاج قاسم شروع کرد به صحبت باور نمی کردم دارم الان به صدای او گوش می کنم. خیلی صمیمی و مهربان گفت: دخترم نامه‌ات را خواندم ممنونم که نامه نوشتی و برایم باعث افتخار هست به مراسمتان بیایم اما من یک ماموریت کاری دارم و باید بروم اما یک نفر را به جای خودم می‌فرستم حتما. من آن‌قدر هول شده بودم که فقط هر چه حاج قاسم می گفت: می گفتم خیلی ممنون. تنها کلمه ای که من در آن چند دقیقه مکالمه می گفتم همین بود. صحبت با چنین شخصیت بزرگی آن هم غیر منتظره باعث شده بودم اصلا نتوانم حرفی بزنم. در مراسم ما سردار قاآنی لطف کرد و از طرف حاج قاسم آمد.

*مهمانی که حضورش را باور نمی کردم

روز 7 فروردین سال 98 آقایی با تلفن خانه ما تماس گرفت و گفت: اگر آمادگی دارید قرار است سردار فردا به منزل شما بیاید. تلفن را قطع کردم و فکر کردم منظورشان از سردار همان برادر پاسداری است که از محل خدمت همسرم گاهی به خانه ما و بقیه شهدا سر می زد. 

دوباره صبح روز 8 فروردین همان آقا ساعت 8 صبح تلفن زد و گفت: حدود یک ساعت دیگر خدمت می رسیم. آن موقع تازه فهمیدم سردار سلیمانی قرار است تشریف بیاورد. یک لحظه استرس و شوق باورنکردنی همه وجودم را گرفت سریع بلند شدم تندتند خانه را مرتب تر کردم و میوه مختصری هم آماده کردم. شنیده بودم حاج قاسم ناراحت می شود اگر پذیرایی از او مفصل باشد. فرزند دومم هم 50 روزش بود و خیلی بی قراری می کرد اما در همان حین کارهایم را کردم و سریع زنگ زدم منزل پدر شهید و گفتم قرار است مهمان بیاید برایمان شما هم خودتان را برسانید. از محمود یاد گرفته بودم پشت تلفن رعایت مسائل امنیتی را بکنم برای همین به آنها نگفتم مهمان چه کسی است. 

 *زنگ خانه به صدا در آمد

خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ اف‌اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم. 

 


*حاج قاسم گفت: چرا خبر ندادی ازدواج کردی

حاج قاسم تا مرا دید سلام علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه‌دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم می‌گفتی تا هدیه ازدواج و بچه‌ات را می آوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینم‌تان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید. 

*سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟

چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می خواهم ببوسم. سفت و محکم می بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم تر می بوسمش. 

*پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.

محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه ای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمد هادی ما چرا نمی اید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می کند اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برای‌مان تعجب داشت که این‌قدر راحت سریع رفت در آغوش سردار. 

 

*وقتی مادر شهید بحث را به من و همسرم کشاند

سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می رساند که اجازه دادید عروستانازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد. 

 

* بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود

حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم گفت شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر(ص) را انجام دادی دوم اینکه فرزند شهید را پدری می کنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی می کنی. چند بار باکلمه دخترم مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتم ای کاش زنده بود و یکبار به خانه ام می آمد حالا احساس می کردم آن روز پدرم آمده خانه ام.  

*برایتان هدیه آوردم

قبل از اینکه ما بخواهیم گفتند برایتان انگشتر هم هدیه آوردم. به آقایی که همراهش بود اشاره کرد که جعبه انگشتر را بیاور. به همه یک انگشتر هدیه داد. نوبت من که شد یک انگشتر داد بعد گفت: نه، نه، این خوب نشد می خواهم یکی دیگر بدهم. گفتم: ممنون همین برای من کافی است گفت نه؛ می‌خواهم یکی دیگر بدهم. انگشتر دیگری که واقعا زیباتر هم بود و اتفاقاً اندازه دستم بهم داد. انگشتر قبلی برایم بزرگ بود. انگشتر اول را پس دادم گفتند نه قسمت شما دو انگشتر بوده. 

*یک و ساعت و نیم حال و خوب

تقریبا یک ساعت و نیم سردار سلیمانی منزل ما بود. یک ساعت و نیمی که حالمان خوب بود. در حالی که منزل هر شهید حدود یک ربع بیست دقیقه می‌مانند فکر می‌کنم علت طولانی‌تر شدن ملاقات ما حضور پدر و مادر شهید و کنار ما بود و اینکه من ازدواج مجدد کردم انگار صحبت بیشتر و تمایل بیشتری داشت خانه ما بماند.

 


*حادثه تروریستی در بغداد به من چه ارتباطی دارد؟

من شب ها موقع خواب گوشی‌ام را خاموش می‌کنم. روز شهادت حاج قاسم صبح که از خواب بیدار شدم اول رفتم گوشی را روشن کردم دیدم چند تماس بی‌پاسخ داشتم. برایم خیلی عجیب بود که خدایا چه شده؟ سابقه نداشته صبح جمعه این همه کسی به من زنگ بزند. اینترنت را روشن نکردم اخبار را ببینم. رفتم سراغ بچه ها و ده دقیقه بعد آمدم دیدم دوباره گوشیم خاموش است. متوجه شدم همسرم دوباره خاموش کرده. می‌خواست متوجه نشوم. پرسیدم چرا گوشی من خاموش است؟ گفت ولش کن بگذار خاموش باشد این‌جوری بهتر است. گفتم نه می خواهم بدانم چرا اینقدر با گوشی من تماس گرفتند. گفت نمی دانم آخهخبرهایی شده انگار. در فرودگاه بغداد حادثه تروریستی رخ داده. شاید کسی می خواسته این را خبر بدهد. گفتم فرودگاه بغداد به من چه ربطی دارد. البته یک استرسی گرفتم اما هر چه فکر کردم دیدم خب به من چه ارتباطی می تواند داشته باشد؟ هی می پرسیدم از همسرم اما او نمی خواست مستقیم بگوید. گفتم بغداد چه ربطی به من دارد؟ گفت وقتی کسی به شما می گوید دخترم حتما این حادثه به شما هم ربط پیدا می کند. این را که گفت متوجه شدم اتفاقی برای سردار افتاده. پاهایم سست شد و نشستم سرم را گذاشتم روی میز. بدنم می لرزید. 

 

*دنیای بدون محمود

شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی مرا به یاد وقتی انداخت که محمود شهید شد. آن روز ده مرداد 95 ساعت دو آخرین باری بود که با هم صحبت کرده بودیم. تقریبا دو ساعت بعدش او شهید شده بود. محمود معمولا شب ها تماس می گرفت برای همین ازش پرسیدم حالا که ظهر زنگ زدی یعنی شب تماس نمی گیری؟ گفت: نمی دام حالا شاید شب هم تماس بگیرم اگر بشود. گفتم نمی خواد من امروز صحبت کردم خیالم راحت است خودت را به زحمتننداز. تا ساعت 12 باز هم منتظر شدم زنگ بزند وقتی دیدم خبری نیست گفتم خب خودم خواستم تماس نگیرد برای همین با خیال راحت خوابیدم. غافل از اینکه بعد از ظهر شهید شده بود و اتفاقا ساعت 12 پیکرش را آروده بودند معراج. به همین سرعت! صبح که بیدار شدم دیدم خواهرش پیامی داده و در سه جمله کلی غلط املایی داشت. حال و احوال کرده بود. برایم عجیب بود که چقدر غلط نوشته. بعد دختر عموی شهید تماس گرفت و پرسید هستی؟ می خواهم برای صبحانه بیایم خانه‌تان اگر مزاحم نیستم. گفتم نه بیا هستم. آمدن او آن وقت صبح سابقه داشت برای همین تعجب نکردم. دختر عمویش هر وقت شوهرم مأموریت بود به ما سر می زد و چون شاغل بود فقط صبح های زود وقت داشت. 5 دقیقه بعد برادرم تماس گرفت گفت می خواهم برای خودم و محمدهادی لباس نظامی بخرم بیا با هم برویم اندازه اش باشد. گفتم نه مهمان دارم نمی توانم بیایم. گفت: خیلی وقتت را نمی گیرم. گفتم نه زشت است مهمان پشت در بماند. خیلی اصرار کرد بالاخره قبول کردم و گفتم پس من را زود برگردان. منزل مادرم بودم  و به او سپردم اگر دخترعموی محمود آمد در را باز کن و بگو من زود بر می گردم. تقریبا 5 دقیقه بعد برادرم رسید. در راه هی از آقا محمود می پرسید. گفتم: خوبه دیروز با هم صحبت کردیم. وقتی رسیدیم لباس نظامی را که تن محمدهادی کرد چون تا حالا چنین لباسی تن پسرم ندیدم یک لحظه تشییع شهدا به نظرم آمد، دلم خالی شد. 

متوجه برادرم شدم که حال خاصی دارد و رنگ از صورتش پریده. پرسیدم: چیزی شده؟ ادامه نداد و گفت فکر کنم فهمیدی؟ این را که شنیدم نتوانستم روی پاهایم بایستم همانجا در مغازه نشستم. گریه نکردم فقط حس می کردم دنیا شبیه جایی شده که هیچ تکیه گاهی ندارد. برادرم بغلم کرد و گفت غیر از این برای محمود تصور می کردی؟ گفتم نه دادم در راه رضای خدا اما خیلی زود بود. رفتیم داخل ماشین. گفتم: خانه نرو اول در خیابان بچرخ تا ببینم باید چه کار کنم. نمی دانم دیگر چه کار می‌شود کرد؟ تلفنش زنگ خورد و شنیدم می گوید بله فهمید الان هم حالش خوب است. فهمیدم عده ای پیش از من خبر دارند. 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۵۳
احمد راستی

زینب سلیمانی دختر سردار دل‌ها در اولین پنجشنبه ماه رجب یا همان لیله الرغائب، آرزوی خود را در اینستاگرام به اشتراک گذاشت.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۲۱
احمد راستی

به گزارش «تابناک» به نقل از باشگاه خبرنگاران، سردار حسین معروفی، در سال‌های دفاع مقدس یکی از فرمانده گردان‌های لشکر ثارالله بود که سردار حاج قاسم سلیمانی فرماندهی آن را برعهده داشت. آشنایی‌شان طولانی است، به خوبی اخلاص و تقوایش را می‌شناسد، نامه‌های عاطفی‌اش و آن ابراز ارادت‌ها به حاج قاسم یا همان «حبیب» دوران دفاع مقدس، هنوز پابرجاست. وابستگی‌شان به هم آنقدر زیاد بود که می‌گوید وقتی خبر شهادت «حبیب» را شنید اگر از سنگینی این داغ سکته می‌کرد هم سبب تعجب نبود.حالا او فرمانده جدید سپاه استان کرمان است و هر کسی که بخواهد حاج قاسم را بشناسد کافیست نگاهی به رفتار و سیره عملی سردار معروفی بیندازد.

وی خاطراتی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی مطرح کرد که شاید خیلی‌ها برای اولین بار آنها را می‌خوانند و می‌شنوند.

چشمت به خانه خدا افتاد دعا کن در راهش تکه تکه شوم!
این خاطره را چندجا گفتم اینجا هم می‌گویم که ثبت شود نه به خاطر اینکه خودمان را بچه های حاج قاسم و سرباز او می‌دانیم. من زیرتمام نامه‌هایم می‌نوشتم سرباز کوچک شما و ایشان در جواب می‌نوشت برادر کوچک شما. یکبار حاج قاسم را سرلشکر صدا نمی‌زدیم با حاج قاسم گفتن لذت می‌بردیم. در بچه‌های جنگ به او می‌گفتیم «حبیب». ۳۱ سال از جنگ گذشته اما این هنوز لفظ ما بود. سال ۸۵ به حج تمتع مشرف شدم، آن زمان هم شهید پورجعفری همراهش بود، تماس گرفتم و گفتم می‌خواهم با حاجی خداحافظی کنم. گفتند جلسه دارند و فقط ۵ دقیقه وقت دادند. داخل رفتم، کمی طول کشید و آقای پورجعفری داخل آمد، حاجی گفتند هنوز می‌خواهیم صحبت کنیم. موقع خداحافظی همدیگر را در بغل گرفتیم و روی هم را بوسیدیم. موقع خارج شدن از در اتاق، دست زد به شانه‌ام و گفت حسین! من برگشتم و گفتم بله، گفت وقتی چشمت به خانه خدا افتاد از او بخواه من در راهش تکه تکه شوم.

سال ۸۶ بود من می‌دانستم در حوزه مقاومت ایشان دارد اذیت می‌شود، یک نامه محبت‌آمیز و باعاطفه نوشتم و او را به دوران دفاع مقدس بردم و دو قطعه عکس برایش فرستادم. یکی از عکس‌ها که الان در فضای مجازی منتشر شده که شهید کاظمی نشسته و ایشان ایستاده را من برای حاجی فرستادم. یکی دیگر از عکس‌هایی که فرستادم تعدادی از فرماندهان گردان لشکر ثارالله بودیم که آخرین عکس ما بود و بعدش اسیر شدیم و جنگ هم تمام شده بود. حاجی در جواب نامه‌ام نوشت برادرم همیشه سعی کن بوی معروفی همان زمان را بدهی و دعا کن سال دیگر در راه او پاره پاره شده باشم. این نامه را سالروز تولد منجی عالم بشریت برایم نوشته بود.

وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم...
من ساعت ۶ صبح فهمیدم حاج قاسم شهید شد، تازه متوجه شدم چقدر به هم وابسته‌ایم اگر در این صحنه سکته می کردیم کسی نباید ایراد بگیرد چون ما خیلی به ایشان وابسته بودیم. بعد به ذهنم آمد که بدانم او چگونه شهید شد، بهرحال حاجی شهید می‌شد این را به من گفته بود، سال ۸۵ در نامه‌اش هم گفته بود و اصرار می‌کرد برای شهادتش دعا کنیم. اولین عکسی که دیدم دست راستش با آن انگشتر بود آنجا بود یقین کردم حاج قاسم همانگونه که می‌خواست رفت. هم شفاها به من گفت و هم کتبا برایم نوشته بود. این سند حقانیت اوست. رفتن انسان دست خودش است، او می خواست تکه تکه و پاره پاره با معشوقش ملاقات کند، حسینی و «اِرباً اِربا» شود چون عاشق اباعبدالله بود. در زمین خدا حضور داشت اما در زمین حسین‌بن علی و بی‌بی دو عالم بازی می‌کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۲۳
احمد راستی

(تشییع جنازه میلیونی حاج قاسم سلیمانی)



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۰۹
احمد راستی

روایتی از جزئیات اتفاقات روز آخر حیات حاج قاسم سلیمانی

همچنین به تازگی روایتی به نقل از یکی از مدافعان حرم در سوریه  از آخرین ساعات زندگی سردار قاسم سلیمانی منتشر شده است .به گفته این مدافع حرم، سردار سلیمانی در آخرین سفر خود به سوریه توصیه‌هایی متفاوت از همیشه داشته است. در این روایت که مربوط به روز پنج شنبه 12دی است  آمده است:

- با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم، هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولان گروه‌های مقاومت در سوریه حاضر بودند.

- ساعت 8 صبح

همه با هم صحبت می‌کنند... در باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوال پرسی می‌کند. دقایقی به گفت و گوی خودمانی سپری می‌شود تا این که حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند. هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید: «همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین!» همیشه نکات را می‌نوشتیم، ولی حاجی این بار تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده، از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد، از شیوه تعامل با یکدیگر...از...کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی...سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه. آن‌هایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما آن روز این گونه نبود... بارها صحبتش قطع شد، ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه... .

- ساعت 11:40 ظهر

زمان اذان ظهر رسید؛ با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! و حدود هفت ساعت! حاجی هرآن چه را در دل داشت گفت و نوشتیم.

- ساعت 3 عصر 

پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا در خروج همراهی اش کردیم. خودرویی بیرون منتظر حاجی بود. حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرا... را ببیند.

- حدود ساعت 9 شب

حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخص همراهش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی‌هایی انجام شود. سکوت شد. یکی گفت: حاجی اوضاع عراق خوب نیست، «فعلا نرین!» حاج‌قاسم با لبخند گفت: «می‌ترسین شهید بشم!» باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد: «شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ است!حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم» اما حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: «میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ است، اینم رسیده‌ است...

- ساعت 12 شب

هواپیما پرواز کرد.

- ساعت 2 بامداد جمعه

خبر شهادت حاجی رسید، به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم  کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.

آخرین دست نوشته حاج قاسم چه بود؟

براساس گزارش مشرق، این دست نوشته فرمانده فقید سپاه قدس کمی قبل از پرواز شهادت از دمشق به بغداد پنج شنبه ۱۲ دی ماه نوشته شده و ایشان این متن را کنار آینه محل اقامت خود قرار داده و قلم را روی آن گذاشته بود.

در دست نوشته آمده است: 

«الهی لا تکلنی

خداوندا مرا بپذیر

خداوندا عاشق دیدارتم

همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و

نفس کشیدن نمود

خداوندا مرا پاکیزه بپذیر

الحمدلله رب العالمین

خداوندا مرا پاکیزه بپذیر»


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۵
احمد راستی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۰۶
احمد راستی

(تشییع جنازه میلیونی حاج قاسم سلیمانی)


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۰۷
احمد راستی

به گزارش خبرنگار حوزه اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان، نزدیک ۱ ماه از شهادت سردار سرافراز ایران و اسلام، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی می‌گذرد. سردار سلیمانی در عراق و طی یک عملیات تروریستی توسط آمریکایی‌ها به فیض رفیع شهادت نائل شد. حاج قاسم در زمان حیات کارنامه درخشانی در جنگ علیه گرو‌های تکفیری به ویژه داعش را از خود به جای گذاشت.  

نبرد او و سربازانش در جنگ با داعش در عراق و سوریه موجب شد تا نقشه‌های شوم دشمنان قسم خورده ایران و اسلام هرگز عملی نشود و حرم‌های مطهر حضرت زینب (س) در سوریه و امامان شیعه در عراق از گزند آن‌ها مصون بماند. حالا زینب سلیمانی، دختر سپهبد قاسم سلیمانی که از حماسه و  ایثار پدر بزرگوارش در این راه (دفاع از حرم)  مسرور است استوری‌ای در اینستاگرام خود منتشر کرد. زینب سلیمانی در این استوری نوشت: «بین منوتو عهدیست پابرجا»


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۸
احمد راستی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۰۷
احمد راستی

عملیات فتح المبین و در چنین ایامی در دیماه سال 59 بود(  39 سال پیش) که داشتیم آماده می شدیم. نیاز به تیپ های جدید داشتیم. آقای متوسلیان و همت را از غرب آوردیم. آقای علی فضلی را از گچساران آوردیم و هشت تیپ درست کردیم. یک تیپ دیگر برای ارتفاعات چاه نفت می خواستیم. متوجه شدیم که بچه های کرمان در اهواز و دزفول حضور دارند. حاج قاسم فرمانده شان بود، ایشان را صدا کردیم و گفتیم یک تیپ می خواهیم؟ یعنی سه گردان می شوید؟

قول داد و تعدادی ماشین و وسائل گرفت و از ارتفاعات چاه نفت و شمال عین خوش عملیات کرد و تا امروز نقش فرماندهی در جبهه های داخلی و خارجی داشته است.

هم او و هم دوستان اطرافش عموما جوان بودند.

این ارتباط تا همین چند هفته پیش که دیدمشان ادامه داشت. هر سال که در ماه رمضان با فرماندهان جمع می شدیم ایشان هم خاطراتی می گفت که ان شا الله منتشر شود.

از ویژگی های ایشان این بود که با همان روحیه جهادی از مقابله با اشرار در منطقه کرمان تا عملیات های برون مرزی تا حضور در صحنه های دفاع از جهان اسلام با همان شهادت طلبی حضور داشتند.برادر قاسم همیشه در معرض شهادت بود. مدام پهبادهای آمریکا در بالای سر ایشان بود و ما هم همیشه برای سلامتی ایشان نذر می کردیم. این که ایشان توانست با خطرات بزرگی که در کمینش بود در آزادسازی عراق، سوریه و لبنان به سلامت مبارزه اش را ادامه بدهد، این را یک معجزه می دانستیم. ملت ایران بدانند ده ها قاسم سلیمانی دیگر به پا خواهند خواست.

خاطرات سردار محسن رضایی از سردار قاسم سلیمانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۵۴
احمد راستی